سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

تقدیم به دخترم سوفیا

آرزوهای زیبای بابا

به نام او سلام زیبا روی بابا خوبی نفسم می دونی بابا، بعضي وقتها حسوديم به حدي مي رسيد كه دوست داشتم فقط به من فكر كني و هر جا قدم بر مي داري دوست داشته باشي با تو هم قدم باشم دوست داشتم سرتو روي سينه بابا بزاري و با نوازشهاي دستان بابا به خواب بروي دوست داشتم تمام فضاي خانه صداي بابا گفتن تو باشه دوست داشتم ....... ممنونم بابا جدي مي گم بابا اگر الان بميرم بدان آرزوهاي زيبايم را احساس كردم نمي دانم چي شد هنوز هم نمي دانم ولي چند روز تمام آرزوهاي من برآورده شده بود كسي رو نمي ديدي و فقط با من بودي كنار من بودي و هر لحظه آغوش گرمت را براي من باز مي كردي هر لحظه من رو صدا مي كرد...
16 اسفند 1391

خداوندا بزرگیت را شکر

به نام او سلام ملوسم حدود يك هفته پيش من ساعت ۱۱  شب از سر كار آمدم خونه بعد از كلي با هم بازي كردن احساس كردم يه چيزي توي وجودت غير عادي است يه كمي احساس نا آرامي مي كردي صبح كه از خواب بيدار شدي وقتي مي خواستم صورتت را آب بزنم اشكت سرازير شد و گفتي بيني درده وقتي مامان داشت لباست رو عوض مي كرد با حالتي نگران گفت نمي دونم چرا سوفيا نا آرومي مي كنه فكر كنم براي بينيش مشكلي پيش اومده من هم كنار تخت نشسته بودم همان لحظه به بيني سوفيا نگاه كردم ديدم يه چيزي داخل بيني سوفيا برق مي زنه احساس كردم تنم عرق كرده ترسيده بودم رفتم جلوتر و با دقت نگاه كردم ديدم بله يه چيز فلزي ته بينيش جا خوش ...
10 اسفند 1391
1